Sunday, July 27, 2008

اندر احوالات اوبونتو!

مثل خواب و خیال است. مانند توهم بعد از "علف"!! اینکه در یک لحظه ای به طول 4 یا 5 ثانیه ناگهان کل هارد کامپیوتر دود بشود... آن هم طوری که حتی دودی هم از آن برنخیزد بلایی است که هیچ کس انتظار آن را ندارد. خماری و گیجی از دست دادن اطلاعاتی که در طول شش سال جمع آوری، تدوین و آفرینش شده قابل وصف نیست. از غم و غصه به اولیا حضرت گفتیم: "بچه مان مرده است انگار!!"
هرچند که دست استکبار جهانی در کار نبود و نبوغ و حس همان کنجکاوی و تشنه علم بودن و اینها باعث بروز چنین مشکلی شد، اما دشمنان ما بدانند... با تلاشی پیگیر و طاقت فرسا پس از سه شبانه روز اکثر اطلاعات همایونی را بازیافت کرده ایم تا این دشمنان بروند و از دست ما بمیرند!! و اینک آی خوشحالیم ها ا ا!

اما دلیل این اختلال در امنیت اطلاعات در سطح کامپیوتر ما همانا این بی حجابانی هستند که هی امنیت اخلاقی را در سطح شهر به خطر می اندازند و آنگاه دوست پسرهایشان حواسشان پرت می شود و می آیند و وبلاگ های شبه علمی از خود می نویسند و قبله عالم را به زحمت می اندازند. در پی نصب آخرین ورژن ubunto 8.04 لینوکس بودیم و در یکی از همین وبلاگها خوانده بودیم که امنیت در تغییر پارتیشن هنگام نصب آن زیاد است و نگران هارد خود نباشید. لذا در حین سرکشیدن لیوان چای و قرقر موس نمی دانیم چه شد که 160 گیگا بایت هارد با شش پارتیشن، تبدیل به فرمت Ex2 شد!!
لذا به کلیه عالمان، کامپیوتر دوستان و (همان کنجکاوان!) و غیره اخطار می کنیم جهت انجام هرگونه اعمالی که هرگونه امنیت –چه اخلاقی و چه اطلاعاتی– را به خطر می اندازد، قبل از نصب لینوکس حتمن از اطلاعات ارزشمند خود پشتیبان تهیه کنند و قبل از اقدام به نصب به وسیله خود CD از سالم بودن آن مطمئن گردند و به Original بودن آن نیز اطمینان نکنند.

خواستیم جهت تنویر افکار عمومی دوری خود را از شمائی که در فراغ قبله عالم در دست موس و به دیده اشک و آه در گلو داشتید توضیح دهیم تا حظ کنید!
بوس

Sunday, July 13, 2008

آدم و حوا

حوا می دانست که آدم در برابر زیبایی خیره کننده اش چندان دوام نمی آورد و اگر دوام می آورد، با اندک پیچ و تابی که به ابروان خود می داد، آدم را به آه و ناله می انداخت. سپس دست آدم را می گرفت و می کشاند به فراز تپه ای که در افق آن منطقه ممنوعه قرار داشت. مدتها می نشستند و بی آنکه چیزی بگویند، در حسرت ورود به منطقه ممنوعه نظاره اش می کردند. بهشت به آن بزرگی در برابر آن محدوده اندک، کوچک می نمود.
در آن منطقه چیست؟ چه خبر است آنجا؟ ماهیت آن چیست که شقاوت بر خویش به بار می آورد؟ هر دو در پاسخ به پرسش ها در می ماندند. می دانستند با علم کمی که دارند، نمی توانند این جهل را از خود برانند. لاکن هر لحظه حریص تر می شدند. حوا می کوشید توجیهی برای ورود به آن منطقه بیابد:
«اگر به منطقه ممنوعه رویم حداقل جهلمان را به علم تبدیل می کنیم»
آدم پرسید: «با فرمان خدای چه کنیم؟»
حوا گفت: «قصد ما سرپیچی از فرمان خدای نیست. ما نیت خیر داریم.»
آدم پرسید: «خیر ما چیست؟»
حوا گفت: «علم بر حکم خدای. بدانیم چرا نهی فرموده است.»
آدم پرسید: «به چه کارمان می آید؟»
حوا پاسخ داد: « از تحریک درونی خلاصی می یابیم.»
آدم گفت: «زمانی که اسرار می گفتند تو نبودی، زمانی که ملائک بر من سجده کردند تو نبودی، زمانی که زبان به اسماء گشودم تو نبودی، نبودی و ندیدی قرب مرا و اخراج او را. اگر او که خدای گفته پشت هر بوته ای در کمین است تا سایه ما را بزند، مایه طرد ما شود چه؟»
آدم به یاد خاطراتش افتاد و نیم اشکی بر چشمش آشکار شد. حوا آدم را در آغوش گرفت. دلش برای او سوخت. خواست دلجوئی کند، گفت: «آدم بگوی آنچه را دیدی.» و آدم با اندوهی گران زبان گشود و ... چون زبان فروبست، حوا را دید که معصومانه در آغوشش به خواب رفته است. گفت: «به خواب برو ای محبوب من، خواهی دید که رویا حقیقت من است. اینجا زمان ساکن است. در بهشت به هیچ کس گزندی نمی رسد.»

داستان آدم و حوا را همه ما (شما و قبله همایونی) می دانیم. اما به صفحه 90 کتاب « آدم و حوا» نوشته "محمد محمدعلی" که رسیدیم این متن تکانی در افکارمان ایجاد کرد. شاید در بعضی شرایط خبط آدم و حوا را ملامت کرده باشید که چرا چنین کردند و ما (یعنی شما و قبله همایونی) الان در بهشت برین کنار حوریان و غلمان ها نیستیم! حال چه؟ هنوز هم بر همین باورید؟

اگر این متن را خواندید لطفن 24 ساعت صبر کنید، قدری در مورد آدم و حوا تفکر کنید، بعد اگر مایل بودید، نظر مبارکتان را آف لاین بنگارید و اینجا بیاویزید تا باشد که کامروا شوید.


*بعد از خواندن این متن یاد لحظه هایی می افتیم که بعد بسیار کلنجار عقل و دل، با سرتقی تمام آن می کنیم که می دانیم سرانجام خوبی در پی ندارد!

*دقت کرده اید این روزها هر کسی که به اصلی اعتقاد داشته باشد "جوات" است و آنکه نافرمانی می کند و همه اصول را زیز پا می گذارد "باکلاس"!!
-----------------------------------------------------------------------------------
همه اینها را نوشتیم که در مورد عکس یادگاری احمدی نژاد چیزی ننویسیم!
«پیدا و پنهان»
-----------------------------------------------------------------------------------
جدید: رئیس جمهور اعلام کرد کسانی که قصد ربایش وی را در سفر عراق داشتند گروهی متشکل از افراد فلسطینی،عراقی، افغانستانی و آمریکایی بودند که با شعار ضد آمریکایی و ضد ایرانی می خواستند این کار را انجام دهند.

Monday, July 07, 2008

18 تیر 1378

دوران دانشجویی... کدام یک از بچه ها آمده اند؟... کدام ها نیامده اند؟!... اضطراب و غرور و حسرت و درد و خبرهای ضد و نقیض و بی خبری... چه احساسی را ایجاد می کند؟... مباد که فراموش کنیم 18 تیر 1378 چه اتفاقی افتاد!
همین

Thursday, July 03, 2008

یک عکس

یک دوربین قدیمی Traveling با فیلم 120 از بدو تولد در خانه ما بوده است. یک دوربین که درِ ویزور آن از بالا باز می شد و جلوی آن دو لنز داشت. اولین بار در سن یازده سالگی اقدام به عکاسی نمودیم. عروسی دائی جان بود و قبله عالم با چه غروری دوربین را به گردن انداخته بود و بین هم سن و سالهایش همان موقع هم قبله همایونی بود! اما غرض اینکه همواره عکس از علاقه مندی های ما بوده. زیاد شدن و راحتی عکس گرفتن و دیجیتالی شدن آن هم ارزش آن را نزد ما کم نکرده. تمام عکسهای سلطنتی خانواده به لطف حضور ما بسیار شکیل آلبوم شده و این اواخر بقدری زیاد شده که آلبوم های هدیه عکاسی ها هم خالی نمانده و حال هم که دیگر آرشیو عکس ها دیجیتالی شده.
هرجا عکسی اگر بوده از دید ما دور نمانده. در این بین گاهی عکس هایی هم بوده که هیچگاه ذهن قبله عالم را ترک نکرده و از آن جمله عکس این دختر بچه است که از 13 سال قبل آن را نگه داشته ایم.


هنوز حس غریبی نسبت به آن داریم. در سن هجده سالگی آن را دیدیم و چنان حس عجیبی سراسر وجود مبارکمان را فرا گرفت که همراه بغض و اشک شد و در آن دوران برایمان عجیب بود که چطور شد که اینچنین شد!! اینکه بچه ها چطور طعمه فقر می شوند و مظلومانه از لابه لای علف های هرز زندگی سر بلند می کنند و گاهی هم له می شوند آزار دهنده است.

باری اگرچه تا به حال عکاس نشده ایم ولی به لطف این علاقه ذره ذره انرژی عکس ها را بلعیده ایم و از آنها لذت برده ایم. از جمله این عکس که در تاریخ 23 اردیبهشت سال 74 در روزنامه آفتابگردان شماره 241 به چاپ رسیده و عکاس آن "عطاالله طاهرکناره" عکاس برگزیده جشنوارهای عکس "سوره" و "مطبوعات" است. باید بدهیم نوکران و چاکرانمان انگشت سبابه اش را بابت آن "تلیک" ببوسند!

داستان این عکس از زبان عکاس را در مطلب قبل بخوانید.

داستان یک عکس

«برای خرید کتاب به سمت دانشگاه تهران می رفتم. مثل همیشه دوربین عکاسی ام همراهم بود [...] ناگهان نگاهم به مادر و بچه ای افتاد که کنار پیاده رو روی زمین نشسته بودند و سیگار و آدامس می فروختند. مادر کنار دست کودک خود نشسته بود و در فکر آینده او به آن سمت خیابان که دانشگاه بود، نگاه می کرد. بقدری در فکر فرورفته بود که متوجه من نشد. کودک که دختربچه ای شش-هفت ساله بود، غرق در خواب بود. انگار صد سال بود که در خواب است. خستگی را در وجودش حس کردم، در حالی که به درخت تکیه داده بود. بساط آدامس و سیگار و کتاب درس کودک را دیدم. رهگذران در حالی که هر کدام با عجله در حال رفت و آمد بودند، بی تفاوت از کنار مادر و کودک می گذشتند. انگار کسی آنها را نمی دی د[...] صحنه برایم بسیار تکان دهنده بود که دختر بجه ای با این زیبایی و صداقت کودکانه، به درختی تکیه داده است. همه چیز را فراموش کرده بود: سیگار آدامس کتاب و کییف و صدای پی در پی بوق اتومبیلها و هیاهوی مردمی که در تکاپو بودند، به خواب عمیقی رفته بود [...] صدای "تلیک" دوربینم، مادر را متوجه من کرد. با انداختن اولین فریم، مردمی هم که از آنجا می گذشتند، نگاهشان را به سوی من دوختند، گروهی دورم جمع شدند و عکس گرفتن مرا تماشا کردند. بعضی ها هم چیزهایی می گفتند که به گوشم می رسید:
- ببین طرف بیکاره ... از چی داره عکس میگیره...
- از این چیزا توی خیابانها ریخته...
- خوابیدن که دیگه عکس گرفتن نداره...
[...] در ترکیب کادرم، سیگار، کتاب درس، تنه درخت، چهره کودک در خواب و حرکت ردیف تاکسیها در بالای کادر، ترکیب ایده آل را تشکیل داده است [...]»

Free counter and web stats