Thursday, July 03, 2008

داستان یک عکس

«برای خرید کتاب به سمت دانشگاه تهران می رفتم. مثل همیشه دوربین عکاسی ام همراهم بود [...] ناگهان نگاهم به مادر و بچه ای افتاد که کنار پیاده رو روی زمین نشسته بودند و سیگار و آدامس می فروختند. مادر کنار دست کودک خود نشسته بود و در فکر آینده او به آن سمت خیابان که دانشگاه بود، نگاه می کرد. بقدری در فکر فرورفته بود که متوجه من نشد. کودک که دختربچه ای شش-هفت ساله بود، غرق در خواب بود. انگار صد سال بود که در خواب است. خستگی را در وجودش حس کردم، در حالی که به درخت تکیه داده بود. بساط آدامس و سیگار و کتاب درس کودک را دیدم. رهگذران در حالی که هر کدام با عجله در حال رفت و آمد بودند، بی تفاوت از کنار مادر و کودک می گذشتند. انگار کسی آنها را نمی دی د[...] صحنه برایم بسیار تکان دهنده بود که دختر بجه ای با این زیبایی و صداقت کودکانه، به درختی تکیه داده است. همه چیز را فراموش کرده بود: سیگار آدامس کتاب و کییف و صدای پی در پی بوق اتومبیلها و هیاهوی مردمی که در تکاپو بودند، به خواب عمیقی رفته بود [...] صدای "تلیک" دوربینم، مادر را متوجه من کرد. با انداختن اولین فریم، مردمی هم که از آنجا می گذشتند، نگاهشان را به سوی من دوختند، گروهی دورم جمع شدند و عکس گرفتن مرا تماشا کردند. بعضی ها هم چیزهایی می گفتند که به گوشم می رسید:
- ببین طرف بیکاره ... از چی داره عکس میگیره...
- از این چیزا توی خیابانها ریخته...
- خوابیدن که دیگه عکس گرفتن نداره...
[...] در ترکیب کادرم، سیگار، کتاب درس، تنه درخت، چهره کودک در خواب و حرکت ردیف تاکسیها در بالای کادر، ترکیب ایده آل را تشکیل داده است [...]»

<< Home

Free counter and web stats